روزي، در مجلس ختمي، مرد متين و موقري که در کنارم نشسته بود و قطره اشکي هم در چشم داشت، آهسته به من گفت: آيا آن مرحوم را از نزديک مي شناختيد؟
گفتم: خير قربان! خويشِ دور بنده بوده و به اصرار خانواده آمده ام، تا متقابلا، در روز ختم من، خويشان خويش، به اصرار خانواده بيايند.
حرفم را نشنيد، چرا که مي خواست حرفش را بزند. پس گفت: بله... خدا رحمتش کند! چه خوب آمد و چه خوب رفت. آزارش به يک مورچه هم نرسيد. زخمي هم به هيچکس نزد. حرف تندي هم به هيچکس نگفت. اسباب رنجش خاطر هيچکس را فراهم نياورد. هيچکس از او هيچ گله و شکايتي نداشت. دوست و دشمن از او راضي بودند و به او احترام مي گذاشتند... حقيقتا چه خوب آمد و چه خوب رفت..
گفتم: اين، به راستي که بيشرمانه زيستن است و بيشرمانه مردن.
با اين صفات خالي از صفت که جنابعالي براي ايشان بر شمرديد، نمي آمد و نمي رفت خيلي آسوده تر بود.
آقا ي محترم!ما نيامده ايم که بود و نبودمان هيچ تاثيري بر جامعه بر تاريخ، بر زندگي و بر آينده نداشته باشد.
ما آمده ايم که با حضورمان، جهان را دگرگون کنيم، نيامده ايم تا پس از مرگمان بگويند: از کرم خاکي هم بي آزارتر بود و از گاو مظلومتر، ما بايد وجودمان و نفس کشيدنمان، و راه رفتنمان، و نگاه کردنمان،و لبخند زدنمان هم مانند تيغ به چشم و گلوي بدکاران و ستمگران برود...
ما نيامده ايم فقط به خاطر آنکه همچون گوسفندي زندگي کرده باشيم که پس از مرگمان، گرگ و چوپان و سگ گله، هر سه ستايشمان کنند...