با فرا رسیدن سال 1397؛
اول از همه برایتان آرزومندم که عاشق شوید،
و اگر هستید، کسی هم به شماعشق بورزد،
و اگر اینگونه نیست، تنهائیتان کوتاه باشد،
و برایتان همچنان آرزو دارم دوستانی داشته باشید،
که دست کم یکی در میانشان
بی تردید مورد اعتمادتان باشد.
وچون زندگی بدین گونه است،
برایتان آرزومندم که دشمن نیز داشته باشید،
نه کم و نه زیاد، درست به اندازه،
تا گاهی باورهایتان را مورد پرسش و نقد قرار دهد،
که دست کم یکی از آنها اعتراضش به حق باشد،
تا که زیاده به خود غره نشوید...
و نیز آرزومندم مفید فایده باشید
نه خیلی غیر ضروری،
تا در لحظات سخت
وقتی دیگر چیزی باقی نمانده است
همین مفید بودن کافی باشد تا شما را سر پا نگهدارد.
همچنین ، برایتان آرزومندم صبور باشید
و با کاربرد درست صبوری برای دیگران نمونه شوید.
و امیدوارم اگر جوان هستید
خیلی به تعجیل، رسیده نشوید...
و اگر رسیده اید، به جوان نمائی اصرار نورزید
و اگر پیر هستید، تسلیم ناامیدی نشوید
چرا که هر سنی خوشی و ناخوشی خودش را دارد
و لازم است بگذاریم در ما جریان یابند.
امیدوارم بتوانید به پرنده ای دانه بدهید، و به آواز یک سهره گوش کنید
وقتی که آواز سحرگاهیش را سر می دهد.
چرا که به این طریق
احساس زیبائی خواهید یافت، به رایگان.
امیدوارم که دانه ای هم بر خاک بفشانید
و با روئیدنش همراه شوید
تا دریابید چقدر زندگی وجود دارد...
بعلاوه آرزومندم پول داشته باشید
زیرا در عمل به آن نیازمند هستید
و برای اینکه سالی یک بار
پولتان را جلو رویتان بگذارید و بگوئید: این مال من است.
فقط برای اینکه روشن کنید کدامتان ارباب دیگری است!
و در پایان، اگر مرد باشی، آرزومندم زن خوبی داشته باشید
واگر زن هستید، شوهر خوبی داشته باشید
که اگر فردا خسته باشید، یا پس فردا شادمان
باز هم از عشق حرف برانید تا از نو بیاغازید.
اگر همه ی اینها که گفتم فراهم شد
دیگر چیزی ندارم برایتان آرزو کنم به جز حضور خدا، نور ایمان و احساس رضایت در لحظه لحظه زندگیتان...!
"فرا رسیدن نوروز و جشن زایش و تغییر، بر شما مبارک"
روزگار همیشه بر یک قرار نمیماند!
روز و شب دارد
روشنی دارد
تاریکی دارد
کم دارد
بیش دارد
دیگر چیزی از زمستان باقی نمانده،
تمام میشود ، بهار میآید.
اسفندرو به پایان است
کاش ارمغان روزهایی
که گذشت آرامشےباشد
ازجنس خدا.
عیدواقعی ازآن
کسی است که پایان
سالش راجشن بگیرد
نه آغازسالی که ازآن بےخبراست
زندگی یک موهبت است، غنیمت است، نعمت است، قدرش را باید دانست...
این را که بفهمیم یک آرامشی می آید می نشیند توی دل آدم، توی روح و روان آدم، اصلا از یک جایی به بعد.. حال آدم خوب می شود.
سالهای زیادی باید بگذرد و از مسیرهای زیادی باید عبور کنیم تا بفهمیم تمامِ سالهایی که گذشت، درست بوده است تا ما به امروز برسیم. به این لحظه و به این دیدگاه. سالهای زیادی باید بگذرد تا خودمان را بیابیم در تمام آشفتگی هایی که تجربه کرده ایم.
گذشته ی ما همیشه گران بهاترین بخشِ امروز ماست...
و در ادامه، هر کس باید راهش را
اختراع کند، بسازد، بیافریند...
و معنای زندگی خویش را بیابد.
زندگی تحت هر شرایطی دارای معناست. مهم این است که باور داشته باشیم که آمده ایم تاثیر بگذاریم و تغییر بدهیم؛ نیامده ایم که فقط «باشیم» و بودنی بدون شدن را تجربه کنیم.
توی این روزای آخرسال دو جمله
به کسی که واسمون مهمه بگیم:
- تشکربرای بودنت درسال گذشته
- آرزوبرای داشتنت درسال آینده
دوستان عزیزم؛
ممنون که هستید...
عشق و علاقه خود را همراه با حس مسئولیتی که نسبت به شناخت و آگاهی از همه چیز دارم، به شما تقدیم می کنم.
1- لائوتسه (لائودزو)؛ "تائو تِ چینگ" (دائو دِ جینگ)
2ـ حافظ؛ "دیوان اشعار"
3- مونتنی؛ "تَتَبُّعات" (مقالات)
4- شوپنهاور؛ "در باب حکمتِ زندگی"
5- نیچه؛ "چنین گفت زرتشت"
ویژگی اصلی این پنج کتاب یک «معنویتِ اندیشنده، معتدل و دنیوی» است؛ و همچنین داشتن «زبانی بیتکلّف و ساده» به رغمِ «محتوایی ژرف و پیچیده». میتوان گفت این کتابها، آثاری هستند که به دور از هرگونه «مشغلههای زبان»، «مشعلههای جان» را فروزان میکنند. از همین رو است که خوانندگانشان، هماره، آنها را به نحو شگفتانگیزی «روزآمد» و «کارآمد» مییابند؛ و البته، به سانِ یک «اثر هنری»، «رازناک» و «دستنیافتنی». این آثار را میتوان مصداقِ بارزِ «سهل و مُمْتَنِع» و به تعبیر نیچه کتابهایی «برای همهکس و هیچکس» دانست.
کتابخوانها در قیاس با افراد عادی آدمهای خوبتر و باهوشتری هستند و شاید تنها آدمهایی روی این کره خاکی باشند که ارزش عاشق شدن را داشته باشند.
کسانی که رمان میخوانند میان انسانها بیشترین قدرت همدلی با دیگران را دارند و قابلیتی دارند با عنوان «تئوری ذهن» که در کنار آنچه خود به آن اعتقاد دارند، میتوانند عقاید، نظر و علائق دیگری را مدنظر قرار دهند.
آنها میتوانند بدون این که عقاید دیگران را رد کنند یا از عقیده خودشان دست بردارند، از شنیدن عقاید دیگران لذت ببرند.
تعجبی هم ندارد که کتابخوانها آدمهای بهتری باشند. کتاب خواندن تجربه کردن زندگی دیگران با چشم غیرواقعی است. یاد گرفتن این نکته که چه طور بدون این که خودت در ماجرایی دخیل باشی، بتوانی دنیا را در چارچوب دیگری ببینی.
کتابخوانها به روح هزاران آدم و خرد جمعی همه این آدمها دسترسی دارند. آنها چیزهایی دیدهاند که غیر کتابخوانها امکان ندارد از آن سر دربیاورند و مرگ انسانهایی را تجربه کردهاند که شما هرگز آنها را نمیشناسید.
آنها یاد گرفتهاند که زن بودن چیست و مرد بودن یعنی چه. فهمیدهاند که تماشای رنج دیگران یعنی چه. کتابخوانها بسیار از سنشان عاقلترند.
هر چهقدر بیشتر برای کودکان کتاب بخوانیم، «تئوری ذهن» در آنها قویتر میشود و در نهایت باعث میشود این بچهها واقعا عاقلتر شوند، با محیطشان بیشتر انطباق پیدا کنند و قدرت درکشان بالاتر برود.
تجربههای قهرمانهای داستانها تبدیل به تجربههای خود خوانندهها میشود. هر درد و رنجی که شخصیت داستان میکشد، تبدیل به باری میشود که خواننده باید تحمل کند. خوانندههای کتابها هزاران بار زندگی میکنند و از هر کدام از این تجربهها چیزی یاد میگیرند.
اگر دنبال کسی هستید که شما را تکمیل کند و فضای خالی قلبتان را پر کند، میتوانید این کتابخوانها را پیدا کنید. چند دقیقه که صحبت کنید، آنها را به جا خواهید آورد.
کتابخوانها با شما حرف نمیزنند، با شما رابطه برقرار میکنند
آنها در نامهها یا مسجهایشان انگار برایتان شعر مینویسند. صرفا به سوالاتتان جواب نمیدهند یا بیانیه صادر نمیکنند، بلکه با عمیقترین فکرها و تئوریها پاسخ شما را میدهند. شما را با دانش بالای کلمات و ایدههایشان مسحور خواهند کرد.
آدمها فقط باید عاشق کسی شوند که بتواند روحشان را ببیند. این آدم باید کسی باشد که به روح شما نفوذ میکند و به بخشهایی از روح شما دسترسی پیدا میکند که هیچکس دیگر قبلا کشفاش نکرده است.
بهترین کاری که خواندن داستانها با آدمها میکنند این است که کامل نبودن شخصیتها باعث میشود ذهن شما سعی کند از ذهن دیگران سردربیاورد. این جور آدمها توانایی همدلی پیدا میکنند. ممکن است همیشه با شما موافق نباشند، اما سعی میکنند ماجراها را از زاویه دید شما ببینند.
آنها نهتنها باهوشاند که عاقل هم هستند
همیشه مقاومت در برابر آدمهایی که میشود چیزی ازشان یاد گرفت کمی سخت است. عاشق یک آدم کتابخوان شدن نهتنها کیفیت گفتوگو را بالا میبرد، بلکه باعث میشود سطح گفتوگو بالا برود.
کتابخوانها به دلیل دایره وسیع واژگانشان و مهارتهای حافظه، آدمهای باهوشتری هستند. ذهن آنها در قیاس با آدمی معمولی که کتاب نمیخواند توانایی درک بالاتری دارد و راحتتر و بهشکل موثرتری میتوانند با دیگران ارتباط برقرار کنند.
قرار و مدار گذاشتن با آدم اهل کتاب به قرار گذاشتن با هزاران نفر میماند. انگار که تجربهای را که او با خواندن زندگی همه این آدمها به دست آورده در اختیار شما قرار دهد، انگار با یک کاشف قرار گذاشته باشید.
اگر با کسی دوست باشید که کتاب میخواند، یعنی میتوانید هزاران بار زندگی کنید.
تاریخ غرب (و حتی شاید جهان) به روایتی مناظره میان ارسطو و افلاطون است. و گاه این "مناظره" به مصاف خونین شبیه تر بوده!
هر دو در زمان حیات آدمهای محترم و خویشتنداری بودند، از این رو ستیز سرشتیِ این دو تفکر در بسط و استقراء نمادین اندیشه شان طی زمان بهتر دیده می شود:
افلاطون عاشق راستی بود و عدالتخواه.
ارسطو عاشق دانستن بود و کنجکاو.
افلاطون شاگرد شهید شوکران بود.
ارسطو فرزند هنرهای خویشتن بود.
افلاطون مراقبه می کرد و فلسفه بافی.
ارسطو تجربه می کرد و کالبد شکافی.
افلاطون آکادمی را ساخت.
ارسطو، لیسئوم را پایه گذاشت.
افلاطون در پی آرمانشهر و نظم و نجات جمعی بود.
ارسطو، فن بیان آموخت تا هر کس فردیّت خود را بهتر شکوفا کند.
افلاطون می ترسید “مردم از پی گمان بروند”.
ارسطو رساله “بوطیقا” - فن شعر را نوشت که انجیل همه فیلمنامه نویسان هالیوود است. هر کس آزاد است قصه خود را بنویسد. ارسطو پدر “رسانه اصطلاحا آزاد” است...
شهیدِ مصلوب که غرب را در نوردید، از جهتی شاگرد نمادین افلاطون است...
هرگاه که اندیشه افلاطون بخواهد چیره شود، شرطِ لازمْ یک شهید است.
شاگرد ارسطو اما (خلف یا ناخلف) اسکندر مقدونی است که شرق را شخم زد و هیچ گیاه روینده ای نکاشت....
در زمانه ی ما بخشی از نظرات افلاطون در اتحاد جماهیر شوروی پیاده شد.
ارسطو آمریکا را ساخت...
در مجموع شرق در بیشتر دوره های خود افلاطونی بوده و غربْ ارسطویی...
اما کدام بهتر است؟
همه سقراط و مسیح را دوست دارند اما انگار آخر هفته با شاگردان ارسطو بیشتر خوش می گذرد!
طی دوره های سختیِ طبیعی یا جنگ که اتحاد لازم است، افلاطون قیمت پیدا می کند. در شرایط رفاه جغرافیایی و تاریخی ارسطو باب می شود.
نقطه ضعف افلاطون شاید زودتر روشن شود، اما شاگردان بازیگوش ارسطو هم تا تمام سیاره را نبلعند و تشریح نکنند دست بردار نیستند. تباهی ارسطویی مزمن تر و کامل تر است! حکایت قورباغه و دیگ آب جوش...
ایده آلیزم سیاسی، دیکتاتوری های عقیدتی و تفتیش عقاید، تزویر و ریا، عقب ماندگی علمی از عوارض ناخواسته افلاطون زدگی است.
اوتانازی اجباری، نژادپرستی و بهنژادی، سرمایه داری افسار گسیخته ، برده داری مدرن، نابودی منابع سیاره و گرمایش زمیننتیجه ارسطو زدگی دیوانه وار است.
بسط و استقراء کابوس وار روش های افلاطون به “قلعه حیوانات” می رسد و بسط جنون آمیز آیین ارسطو به “1984” جرج اورول و “Brave new world” آلدوس هاکسلی می انجامد!
جهان به تناوب از کمبود ارسطو یا افلاطون رنج برده است...
در سال 300 میلادی در غرب ارسطو زیاد بود و افلاطون کم...
در سال 1000 میلادی در غرب ارسطو کم بود و افلاطون زیاد.
از رنسانس دنیای پیروز و پیشرو دوباره بدست ارسطو افتاد تا امروز و امروز
وقتی می گویند:
“دنیا دیگر به آدمهای موفق، رقابتی و نابغه نیازی ندارد اما سخت محتاج آدمهای صلح طلب، مهربان و بی آزار است”،
منظورشان این است:
“ارسطو بس است، افلاطون بیاورید!”
هر گاه جهان میان ارسطو و افلاطون دست بدست شود، یکی برود تا دیگری بیاید، آشوب و آشفتگی رخ می دهد، دوره هایی طولانی از قساوت توام با حماقت که نه با ارسطو توضیح داده می شود و نه با افلاطون توجیه...
شاید هر فرد بتواند در نهاد خود حد متعادلی از افلاطون و ارسطو برقرار کند...
شاید این دریافت ها کمک کند عده ای میان ارسطو و افلاطون، تصمیمشان را بگیرند.
شاید آگاهی از این پهلو به پهلو شدنِ دردناک تاریخ، دستِ کم رنج را کم کند.
مشخصات مدیر وبلاگ
عناوین یادداشتهای وبلاگ
بایگانی
دسته بندی موضوعی