روزهای بهار وتابستان ساتروار...
چقدر زیبا و هستی بخش است...
و من عاشق این همه زیبایی بودم...
عاشق هوای دل انگیز صبح های ساتروار...
و من چقدر عاشق منظره سرسبز و کوه های زیبای رویروی خانه مان...
و عاشق مادرم و مادربزرگم که صبح ها خورشید را بیدار می کردند...
عاشق صبح های آفتابی ساتروار...
و هنگامی که خورشید در نیمه های روز پشت ابر و مه پنهان بود ...
و همه جا را مه فرا گرفته بود ...
چقدر خسته کننده بود سکوت ساتروار
از تمام دودکش ها...
در چله تابستان...
توده های دود...
به استقبال آسمان بیرون می آمد
و در نیمه های روز، در آن سکوت طاقت فرسا...
صدای گله گوسفندان به گوش می رسید که به روستا نزدیک می شوند...
صدای بع بع گوسفندان و زنگوله بزغاله های سرمست از علف های تازه...
و تا اندک زمانی دیگر...
تمام گف سبزه...
پر از گوسفندان و بزها...
و به امید صبحی دیگر...
بلکه از خواب که بیدار می شوم...
گف سبزه و کوه های روبرو را ببینم...
و یک دست فوتبال ناب با رضا و مهران و فرشاد و...
مشخصات مدیر وبلاگ
عناوین یادداشتهای وبلاگ
بایگانی
دسته بندی موضوعی