تاریخ غرب (و حتی شاید جهان) به روایتی مناظره میان ارسطو و افلاطون است. و گاه این "مناظره" به مصاف خونین شبیه تر بوده!
هر دو در زمان حیات آدمهای محترم و خویشتنداری بودند، از این رو ستیز سرشتیِ این دو تفکر در بسط و استقراء نمادین اندیشه شان طی زمان بهتر دیده می شود:
افلاطون عاشق راستی بود و عدالتخواه.
ارسطو عاشق دانستن بود و کنجکاو.
افلاطون شاگرد شهید شوکران بود.
ارسطو فرزند هنرهای خویشتن بود.
افلاطون مراقبه می کرد و فلسفه بافی.
ارسطو تجربه می کرد و کالبد شکافی.
افلاطون آکادمی را ساخت.
ارسطو، لیسئوم را پایه گذاشت.
افلاطون در پی آرمانشهر و نظم و نجات جمعی بود.
ارسطو، فن بیان آموخت تا هر کس فردیّت خود را بهتر شکوفا کند.
افلاطون می ترسید “مردم از پی گمان بروند”.
ارسطو رساله “بوطیقا” - فن شعر را نوشت که انجیل همه فیلمنامه نویسان هالیوود است. هر کس آزاد است قصه خود را بنویسد. ارسطو پدر “رسانه اصطلاحا آزاد” است...
شهیدِ مصلوب که غرب را در نوردید، از جهتی شاگرد نمادین افلاطون است...
هرگاه که اندیشه افلاطون بخواهد چیره شود، شرطِ لازمْ یک شهید است.
شاگرد ارسطو اما (خلف یا ناخلف) اسکندر مقدونی است که شرق را شخم زد و هیچ گیاه روینده ای نکاشت....
در زمانه ی ما بخشی از نظرات افلاطون در اتحاد جماهیر شوروی پیاده شد.
ارسطو آمریکا را ساخت...
در مجموع شرق در بیشتر دوره های خود افلاطونی بوده و غربْ ارسطویی...
اما کدام بهتر است؟
همه سقراط و مسیح را دوست دارند اما انگار آخر هفته با شاگردان ارسطو بیشتر خوش می گذرد!
طی دوره های سختیِ طبیعی یا جنگ که اتحاد لازم است، افلاطون قیمت پیدا می کند. در شرایط رفاه جغرافیایی و تاریخی ارسطو باب می شود.
نقطه ضعف افلاطون شاید زودتر روشن شود، اما شاگردان بازیگوش ارسطو هم تا تمام سیاره را نبلعند و تشریح نکنند دست بردار نیستند. تباهی ارسطویی مزمن تر و کامل تر است! حکایت قورباغه و دیگ آب جوش...
ایده آلیزم سیاسی، دیکتاتوری های عقیدتی و تفتیش عقاید، تزویر و ریا، عقب ماندگی علمی از عوارض ناخواسته افلاطون زدگی است.
اوتانازی اجباری، نژادپرستی و بهنژادی، سرمایه داری افسار گسیخته ، برده داری مدرن، نابودی منابع سیاره و گرمایش زمیننتیجه ارسطو زدگی دیوانه وار است.
بسط و استقراء کابوس وار روش های افلاطون به “قلعه حیوانات” می رسد و بسط جنون آمیز آیین ارسطو به “1984” جرج اورول و “Brave new world” آلدوس هاکسلی می انجامد!
جهان به تناوب از کمبود ارسطو یا افلاطون رنج برده است...
در سال 300 میلادی در غرب ارسطو زیاد بود و افلاطون کم...
در سال 1000 میلادی در غرب ارسطو کم بود و افلاطون زیاد.
از رنسانس دنیای پیروز و پیشرو دوباره بدست ارسطو افتاد تا امروز و امروز
وقتی می گویند:
“دنیا دیگر به آدمهای موفق، رقابتی و نابغه نیازی ندارد اما سخت محتاج آدمهای صلح طلب، مهربان و بی آزار است”،
منظورشان این است:
“ارسطو بس است، افلاطون بیاورید!”
هر گاه جهان میان ارسطو و افلاطون دست بدست شود، یکی برود تا دیگری بیاید، آشوب و آشفتگی رخ می دهد، دوره هایی طولانی از قساوت توام با حماقت که نه با ارسطو توضیح داده می شود و نه با افلاطون توجیه...
شاید هر فرد بتواند در نهاد خود حد متعادلی از افلاطون و ارسطو برقرار کند...
شاید این دریافت ها کمک کند عده ای میان ارسطو و افلاطون، تصمیمشان را بگیرند.
شاید آگاهی از این پهلو به پهلو شدنِ دردناک تاریخ، دستِ کم رنج را کم کند.
مشخصات مدیر وبلاگ
عناوین یادداشتهای وبلاگ
بایگانی
دسته بندی موضوعی