واپسين پنجشنبه که مي آيد
زمين از نواختن سمفوني بهار باز مي ايستد
آسمان بازي اش ميگيرد
و باد ياد تو را به خاطر مي آورد
واژه از شعر ميگريزد
سکوت سنگ به هياهوي شهر پنجه ميکشد
مردگان هيچگاه به تمامي نمي ميرند
تکه اي از خواب زندگان را با خود به خاک ميبرند
با کور سوي شمعي روشن
از اعماق گذشته باز مي گردند
پنجشنبه آخر نشاني از بهار ندارد
به ياد رفتگان...