نميتواني در ميان کساني باشي که هر روز، در پي نابود کردن رقيب خود هستند و براي داشتن شهر و روستايي آبادتر، به جاي آنکه سنگي بر سنگي بگذارند، به خانهي ديگران سنگ ميزنند، اما ذهنت را براي ساختن و رشد کردن پرورش دهي و تربيت کني.
نميتواني مهمانيهاي آخر هفته بروي و در ميان پرتوهاي نور و دود سيگار و مستي و لاابالي گري، ژست هاي فلسفي بگيري و از اپيکور بگويي و احساس کني که تافتهاي جدا بافتهاي.
نميتواني کتابخوان باشي و دوستاني داشته باشي که کتاب نميخوانند. حتي اگر با شور و شوق، برايت کف بزنند و خواندنهايت را تشويق کنند.
چون دير يا زود، ميبيني آنقدر از آنها جلوتري که حتي نخواندن هم، موقعيت تو را در ميانشان تضعيف نميکند و کم کم، در نقل جملهها و حرفها و عقيدهها و تحليلها، چندان به مغز خودت فشار نميآوري.
خلاصهي همهي اين حرفها، آن بود که ظاهراً انسان، چندان از متوسط اطرافيانش فراتر نميرود.
اينکه هميشه اطرافيانت را بازبيني کني و ببيني که پايينترين آنها کيست. بيرحمانه است. اما بايد از بودن با او دل بکني.
البته منطقي است که قبل از آن، جايگزين يا جايگزينهايي را به اطرافيانت بيفزايي.
اگر قرار است با دوستانمان بمانيم، آنها نيز بايد بکوشند تا به سطحي برسند که بتوانند کنار ما بمانند و به شکلي متقابل، ما هم اگر ديديم که توسط آنها – به جرم رشد نکردن و سستي – کنار گذاشته شدهايم، بايد سرنوشت محتوم خود را بپذيريم.